شعر شبانه از احمد شاملو
دریغا انسان
که با دردِ قرونَش خو کرده بود؛
دریغا!
این نمیدانستیم و
دوشادوش
در کوچههای پُر نَفَسِ رزم
فریاد میزدیم.
خدایان از میانه برخاسته بودند و،
دیگرنامِ انسان بود
دستمایهی افسونی که زیباترینِ پهلوانان را
به عُریان کردنِ خونِ خویش
انگیزه بود.
دریغا انسان که با دردِ قرونَش خو کرده بود!
با لرزشی هیجانی
چونان کبوتری که جُفتَش را آواز میدهد
نامِ انسان را فریاد میکردیم
و شکفته میشدیم
چنان چون آفتابگردانی
که آفتاب را
با دهانِ شکفتن
فریاد میکند.