شعر خانه ام را گم کرده ام از احمدرضا احمدی :
شعر خانه ام را گم کرده ام از احمدرضا احمدی :
شعر پایتخت عطش از احمد شاملو :
آفتاب آتش بی دریغ است
و رویای آبشاران
در مرز هر نگاه
بر در گاه هر ثقبه
سایه ها
روسبیان آرامشند.
پیجوی آن سایه بزرگم
من که عطش خشک دشت را باطل می کند
چه پگاه و چه پسین،
اینجا نیمروز
مظهرهست است:
آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه امکان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشک رود
از وحشت هرگز سخن می گوید
بوته گز به عبث سایه ئی در خلوت خویش می جوید
ای شب تشنه!
خدا کجاست؟
شعر هجرانی از احمد شاملو :
سینِ هفتم
سیبِ سُرخیست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفرهی سُنّت
سروری نیست.
شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.
شعر یک روز از احمد رضا احمدی :
یک روز سرانجام با تو
وداعی آبی میکنم
میدانم
روزی از من خواهی پرسید
مگر وداع هم رنگ دارد
آن هم به رنگ آبی
من در جواب تو
فقط چشمانم را میبندم
سالی که بر من و تو گذشت
فقط 365 روز نبود
جمعهها را باید دو روز حساب کرد
باید تقویمها را در آفتاب نهاد
تا رنگ ببازد
آسمان آویخته به من و تو است
باد میآمد
تو بطریها را
از آب پر کرده بودی
ما تا غروب خیال میکردیم
درون بطریها شراب است
سفره را پهن کردی
من دلواپس باران بودم که نبارد
باران نبارید
تو زود به خواب رفتی
هنگام خواب تو
باران بارید
صفحات پاییز را از تقویم کندم
به جوی آب انداختم
در ازدحام برگهای پاییز
گُم شد
تو از خواب بیدار شدی
صبحانه آماده بود
شعر بازگشت نیلوفرانه از بهرام اردبیلی :
در بی کرانگی ِ اُخرایی
آواز نی لبک ها را
گل های همیشه بهار
از یاد نمی برند.
شاید
دمیدن نفسی
در استوانه های غمگین
رسیدن بهاری را
ناباورانه
مکرر می کند !
برای جاری ِ جریانی
کز آغوشی به آغوش دیگر
پر می گیرد
سبکی موج دریا
انکار بازگشت نیلوفرانه خواهد بود !
اگر هوای گریستن داری
با من
در این بهار
به بدرقه ی نیلوفرانه بیا.
از بهرام اردبیلی
شعر درختانی را از خواب بیرون می آورم از احمدرضا احمدی :
شعر شبانه از احمد شاملو
دریغا انسان
که با دردِ قرونَش خو کرده بود؛
دریغا!
این نمیدانستیم و
دوشادوش
در کوچههای پُر نَفَسِ رزم
فریاد میزدیم.
خدایان از میانه برخاسته بودند و،
دیگرنامِ انسان بود
دستمایهی افسونی که زیباترینِ پهلوانان را
به عُریان کردنِ خونِ خویش
انگیزه بود.
دریغا انسان که با دردِ قرونَش خو کرده بود!
با لرزشی هیجانی
چونان کبوتری که جُفتَش را آواز میدهد
نامِ انسان را فریاد میکردیم
و شکفته میشدیم
چنان چون آفتابگردانی
که آفتاب را
با دهانِ شکفتن
فریاد میکند.
شعر شب بدون تو چگونه تمام میشود ؟ از احمدرضا احمدی :
شب
بدون تو
چگونه تمام میشود ؟
شاخه های شکسته ی
گل های نرگس را
در لیوان آب
گذاشتم
بدون تو
در مهتاب
شمشادهای سبز
از رنگ آبی مهتاب
آبی رنگ شده بودند
ما برای عابران
از عقاید گذشته
می گفتیم
در همان زیرزمین نمور
که زندگی می کردم
به تو
گفتم :
دست هایت را
برای من
بگذار و برو
من می توانم
بدون تو
با سایه های
دستهای تو
روی دیوار
زندگی کنم
کودکان
با لپ های قرمز
در باران
به دنبال توپ سفید
می دوند
کاش
تو بودی
که در باران
به این کودکان
بوسه و عیدی
میدادی