شعر حافظ ,مولانا ,سعدی ,شعر کودکانه

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر های احمدرضا احمدی» ثبت شده است

شعر خانه ام را گم کرده ام از احمدرضا احمدی

شعر خانه ام را گم کرده ام از احمدرضا احمدی :


۲۲ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر امروز جمعه است از احمدرضا احمدی

شعر امروز جمعه است از احمدرضا احمدی :


به زیر درختی

نشانه ی شب را دفن می کنم

به روی آتش

دست ها را می برم

حلقه ای طلا

بر دست دارم

که معنی طلا نمی دهد


خیابان ها در پایان جمله

انبوه از برف است

اشک ها برای پایان روز

ذخیره است

هنوز از تسلای پنج شنبه

بیرون نیامدم

که جمعه آمد

درختانی را نشان کرده ام

که در روز یکشنبه از زیر آنها

عبور کنم


عاشقان به طعنه 

روز جمعه را صدا می کنند

صدای عاشقان رامی شنوم

در انتهای کوچه ی بن بست

به عاشقان می رسم

مهمانان در هنگام خداحافظی 

می گویند : عاشقان در یک 

غروب آدینه 

به خواب رفتند

هنوز کسی آنها را

بیدار نکرده است


چهره ام را در آینه دفن می کنم 

امروز جمعه است

۲۲ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر یک روز از احمد رضا احمدی

شعر یک روز از احمد رضا احمدی :


یک روز سرانجام با تو

وداعی آبی می‌کنم

می‌دانم

روزی از من خواهی پرسید

مگر وداع هم رنگ دارد

آن هم به رنگ آبی

من در جواب تو

فقط چشمانم را می‌بندم

سالی که بر من و تو گذشت

فقط  365 روز نبود

جمعه‌ها را باید دو روز حساب کرد

باید تقویم‌ها را در آفتاب نهاد

تا رنگ ببازد

آسمان آویخته به من و تو است

باد می‌آمد

تو بطری‌ها را

از آب پر کرده بودی

ما تا غروب خیال می‌کردیم

درون بطری‌ها شراب است

سفره را پهن کردی

من دلواپس باران بودم که نبارد

باران نبارید

تو زود به خواب رفتی

هنگام خواب تو

باران بارید

صفحات پاییز را از تقویم کندم

به جوی آب انداختم

در ازدحام برگ‌های پاییز

گُم  شد

تو از خواب بیدار شدی

صبحانه آماده بود

۲۰ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر درختانی را از خواب بیرون می آورم از احمدرضا احمدی

شعر درختانی را از خواب بیرون می آورم از احمدرضا احمدی :



۱۹ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر شب بدون تو چگونه تمام میشود ؟ از احمدرضا احمدی

شعر شب بدون تو چگونه تمام میشود ؟ از احمدرضا احمدی :


شب

بدون تو

چگونه تمام میشود ؟

شاخه های شکسته ی

گل های نرگس را

در لیوان آب

گذاشتم


بدون تو

در مهتاب

شمشادهای سبز

از رنگ آبی مهتاب

آبی رنگ شده بودند


ما برای عابران

از عقاید گذشته

می گفتیم


در همان زیرزمین نمور

که زندگی می کردم

به تو

گفتم :

دست هایت را

برای من

بگذار و برو


من می توانم

بدون تو

با سایه های

دستهای تو

روی دیوار

زندگی کنم


کودکان

با لپ های قرمز

در باران

به دنبال توپ سفید

می دوند

کاش

تو بودی

که در باران

به این کودکان

بوسه و عیدی

میدادی

۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر امروز صبرم تمام شد از احمدرضا احمدی

شعر امروز صبرم تمام شد از احمدرضا احمدی 


امروز صبرم تمام شد 

توانستم دو گل را

از بوته های شمعدانی جدا کنم

دو گل را از بوته های شمعدانی جدا کردم

در لابلای صفحات کتاب گذاشتم

تا برای پیری ام اندوخته باشد 

این صفحات کتاب با عقاید کهنه و پوسیده

در پیری به من کمکی نخواهد کرد 


در پیری فقط امیدم 

به این دو گل شمعدانی است 

۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۴۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر همه‌ی ما اندک‌اندک تنها می‌شویم از احمدرضا احمدی

شعر همه‌ی ما اندک‌اندک تنها می‌شویم از احمدرضا احمدی :


همه ی ما 

اندک‌اندک تنها می‌شویم

یکی خود را در زلالی آب غرق می‌کند

آن یکی دلواپس عشق می‌شود 

و سکوت می‌کند

چون تسلیم شده است

آرام‌آرام تنهایی اسم می‌شود

اسم زمان می‌شود

اسم مکان می‌شود

اسم روزگار در بند می‌شود

اسم خیابان می‌شود

اسم زمستان می‌شود

همه‌ی ما حیران در بیمارستان

پرده‌ها را کنار می‌زنیم

که خورشید و ماه را ببینیم

اما خورشید و ماه 

مبدل به دو تکه سنگ

لغزان شده‌اند

همه‌ی ما 

اندک‌اندک 

تنها می‌شویم

۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر اما تو خود آنجا نبودی از احمدرضا احمدی

شعر اما تو خود آنجا نبودی از احمدرضا احمدی :


دست‌ها مال تو بودند

بازوها مال تو بودند

اما تو خود آنجا نبودی


چشم‌ها مال تو بودند

اما بسته بودند و پلک نمی‌زدند


خورشید دورتاب آنجا بود

ماه غلتان بر شانه‌های سپیده تپه ، آنجا بود

باد، آبگیر بردفورد آنجا بود

نور سبز رنگ زمستان آنجا بود

دهان تو آنجا بود

اما تو خود آنجا نبودی


هرکه سخن می‌گفت

کلامش را پاسخی نبود

ابرها فرولغزیدند

و خانه‌های آب کناران را ، در خود فروبردند

و آب خاموش بود

مرغ‌های دریایی خیره مانده بودند

دردی در کار نبود

رفته بود

رازی در کار نبود

حرفی در کار نبود


سایه خاکسترش را می پراکند

نعش تو بود

اما تو خود آنجا نبودی


هوا روی پوست نعش می لرزید

تاریکی درون چشم‌های نعش می‌لرزید

اما تو خود آنجا نبودی

۱۶ بهمن ۹۶ ، ۰۴:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات