شعر حافظ ,مولانا ,سعدی ,شعر کودکانه

شعر یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ چی نبود از احمد شاملو

شعر زیبا یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ چی نبود از احمد شاملو


یکی بود یکی نبود.

جز خدا هیچ‌چی نبود

زیر ِ این تاق ِ کبود،

نه ستاره

نه سرود


عموصحرا، تُپُلی

با دو تا لُپ ِ گُلی

پا و دستش کوچولو

ریش و روحش دوقلو

چپقش خالی و سرد

دلکش دریای ِ درد،

دَر ِ باغو بسّه بود

دَم ِ باغ نشسّه بود:


«ــ عموصحرا! پسرات کو؟»

«ــ لب ِ دریان پسرام.

دخترای ِ ننه‌دریارو خاطرخوان پسرام.

طفلیا، تنگ ِ غلاغ‌پر، پا کـِشون

خسته و مرده، میان

از سر ِ مزرعه‌شون.

تن ِشون خسّه‌ی ِ کار

دل ِشون مُرده‌ی ِ زار

دسّاشون پینه‌ تَرَک

لباساشون نمدک

پاهاشون لُخت و پتی

کج‌کلاشون نمدی،

می‌شینن با دل ِ تنگ

لب ِ دریا سر ِ سنگ


طفلیا شب تا سحر گریه‌کنون

خوابو از چشم ِ به‌دردوخته‌شون پس می‌رونن

توی ِ دریای ِ نمور

می‌ریزن اشکای ِ شور

می‌خونن ــ آخ که چه دل‌دوز و چه دل‌سوز می‌خونن


«ــ دخترای ِ ننه‌دریا! کومه‌مون سرد و سیاس

چش ِ امید ِمون اول به خدا، بعد به شماس


کوره‌ها سرد شدن

سبزه‌ها زرد شدن

خنده‌ها درد شدن

ادامه مطلب...
۱۶ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر همه‌ی ما اندک‌اندک تنها می‌شویم از احمدرضا احمدی

شعر همه‌ی ما اندک‌اندک تنها می‌شویم از احمدرضا احمدی :


همه ی ما 

اندک‌اندک تنها می‌شویم

یکی خود را در زلالی آب غرق می‌کند

آن یکی دلواپس عشق می‌شود 

و سکوت می‌کند

چون تسلیم شده است

آرام‌آرام تنهایی اسم می‌شود

اسم زمان می‌شود

اسم مکان می‌شود

اسم روزگار در بند می‌شود

اسم خیابان می‌شود

اسم زمستان می‌شود

همه‌ی ما حیران در بیمارستان

پرده‌ها را کنار می‌زنیم

که خورشید و ماه را ببینیم

اما خورشید و ماه 

مبدل به دو تکه سنگ

لغزان شده‌اند

همه‌ی ما 

اندک‌اندک 

تنها می‌شویم

۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر از نفرتی لبریز از احمد شاملو

شعر از نفرتی لبریز از احمد شاملو


ما نوشتیم و گریستیم


         ما خنده کنان به رقص بر خاستیم


                     ما نعره زنان از سر جان گذشتیم . . .


                                                  کسی را پروای ما نبود .


در دوردست مردی را به دار آویختند :


                                   کسی به تماشا سر بر نداشت


                                                   ما نشستیم و گریستیم


                    ما با فریادی


                       از قالب خود بر آمدیم .

۱۶ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

لوح دوم (به علی بودات) از بهرام اردبیلی

لوح دوم (به علی بودات) از بهرام اردبیلی :



آتش ِکورسو_زن 

در خیمه های بنفش 

می شود که بگوئیم 

سالها خاموش خواهیم بود 

و به لبخندی خیره می شویم 

می شودکه بگوییم 

سنگهای رنگ به باد داده 

معنای ما را دارند 

زنانگی آشکار ست 

در قیامت ماه 

و کبود گونه و بنفش 

همچنان که ما 

پیرانه می خندیم 

ما را سنگسار می کند 

تنها توکبود می شود 

و ما 

بی تو باز می گردیم 

به آخور خیمه 

۱۶ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر اما تو خود آنجا نبودی از احمدرضا احمدی

شعر اما تو خود آنجا نبودی از احمدرضا احمدی :


دست‌ها مال تو بودند

بازوها مال تو بودند

اما تو خود آنجا نبودی


چشم‌ها مال تو بودند

اما بسته بودند و پلک نمی‌زدند


خورشید دورتاب آنجا بود

ماه غلتان بر شانه‌های سپیده تپه ، آنجا بود

باد، آبگیر بردفورد آنجا بود

نور سبز رنگ زمستان آنجا بود

دهان تو آنجا بود

اما تو خود آنجا نبودی


هرکه سخن می‌گفت

کلامش را پاسخی نبود

ابرها فرولغزیدند

و خانه‌های آب کناران را ، در خود فروبردند

و آب خاموش بود

مرغ‌های دریایی خیره مانده بودند

دردی در کار نبود

رفته بود

رازی در کار نبود

حرفی در کار نبود


سایه خاکسترش را می پراکند

نعش تو بود

اما تو خود آنجا نبودی


هوا روی پوست نعش می لرزید

تاریکی درون چشم‌های نعش می‌لرزید

اما تو خود آنجا نبودی

۱۶ بهمن ۹۶ ، ۰۴:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر عابر از احمد شاملو

شعر عابر از احمد شاملو :


دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار

کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام .

فکرم به جست و جوی سحر راه می کشد

اما سحر کجا!

در خلوتی  که هست؛

نه شاخه ای زجنبش مرغی خورد تکان

نه باد روی بام و دری آه می کشد.

حتی نمی کند سگی از دور شیونی

حتی نمی کند خسی از باد جنبشی

غول سکوت می گزدم با فغان خویش

ومن درانتظار

که خواند خروس صبح!

کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا

وز بندر نجات

چراغ امید صبح

سوسو نمی زند.

۱۶ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر امیدهای ناممکن از احمد رضا احمدی

شعر امیدهای ناممکن از احمد رضا احمدی :


ما امیدی نداریم

که باد شکوفه‌های سیب را

برای ما به ارمغان بیاورد

دانسته‌ایم

بدون شکوفه‌های سیب

بدون حرمان‌های زودرس

می‌توان

زندگی کرد

هرچه برای ما محبوب شد

در یخبندان شب

شکست

من بر باد نرفتم

اما خیابان‌های پاریس

باران‌های پاریس

آن تلویزیون سیاه و سفید

در مدخل مسافرخانه

که فیلم رؤیای شیرین

رنه کلر را نشان

می‌داد

مرا به آتش می‌کشد

چاره چیست

آیا باید فراموش

کرد

یا باید در شفافیت آب‌های ناممکن

به دنبال عکسش بود

که هنوز خنجری را که در سینه‌ی من

به یادگار گذاشته است

در سینه‌ی من مانده است

گاهی از جراحت خنجرش

از خواب می‌پرم

خیال می‌کنم

می‌خواهند مرا

به زور سوار آمبولانس

کنند

راستی نجات در چیست

در فراموشی

در خیرگی به شمع‌هایی که به پایان

می‌رسند

به یاد آوردن کافه‌های

جوانی در تهران، لندن، ژنو

نیویورک، بیروت

که با حضور زنان

تا بی‌نهایت وسعت

پیدا می‌کردند

و آینه‌هایی که جوانی مرا

نشان می‌دادند

پس

فراموشی است

فراموشی خواهد بود

ساده و حرمان‌زده

در باران مانده‌ام

فراموشی را به تنهایی

با خودم تکرار می‌کنم 

۱۵ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر آستیگمات از رزا جمالی

شعر آستیگمات از رزا جمالی :


تنها چشم راستِ شما آستیگمات است

این جا خطوطی ست که کمرنگ شده است

تنها چشمِ راستِ شما آستیگمات است

و پلک هایِ من یک پرانتزِ باز است؛

امشب اما انحنایِ آن لب ها پرانتز را بسته است.

 

منتظرم که رویِ خطی صاف به من برسید

دایره ای ست که مرا به خود می کشد ؛

جایِ خالی را شما پر کرده اید

 

دو شیشه ی گرد که رویِ آن چشم هاست ،

دنیا؛

همین یک دایره ای ست که من می بینم

که در دو عدسیِ گرد خلاصه شده است!

 

دل ام برایِ شما تنگ می شود ، وقتی این پرانتز باز است ؛

 

امشب اما انحنایِ آن لب ها پرانتز را بسته است

اما من درست در مرکزِ دیدِ شما قرار گرفته ام

در مرکزِ دیدِ شما قرار گرفته ام؛

تما شایِ عکس ها باشد برایِ بعد.

 

سایه انداخته است

و من که در دورترین نقطه ی دیدِ شما پرسه می زنم!

 

تنها چشمِ راستِ شما آستیگمات است

شاید انگشتِ اشاره ای است تا انحنایِ این سقف

خطی ست که با دهلیزِ چپِ من پیوند گرفته است

خطی ست به شکلِ سر درد،

رابطه ای معکوس دارد این شعر با مردمکِ شما؛

 

پرانتزی باز است

و من مسکنِ شما.

 

به شکلِ پروفن.

 

خطی مستقیم می کشم:

در فاصله ی دو پلک زدن عشقی که به شکلِ  حباب بود روی چشم هایم سُر خورد، حالا زیرِ چشم هایش سایه انداخته ام و به قطب نما می گویم:

آن قدر مسلم است این عشق که قانونِ جاذبه تائیدش می کند،

فلزی سرد است

آن که به تمنایِ لب هایت نشسته است

مردی که برایِ این پرانتز، هلالِ آخرِ زندگی ست

وعشقی که مثلِ حباب رویِ انگشت هایم می لغزد...

 

زاویه ی تابشِ این نور به اندازه ی دو آلفا چرخیده است.

 

 

 

 

 

برگرفته از مجموعه ی " برای ادامه ی این ماجرایِ پلیسی قهوه ای دم کرده ام....."

۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات