شعر حافظ ,مولانا ,سعدی ,شعر کودکانه

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

شعر امیدهای ناممکن از احمد رضا احمدی

شعر امیدهای ناممکن از احمد رضا احمدی :


ما امیدی نداریم

که باد شکوفه‌های سیب را

برای ما به ارمغان بیاورد

دانسته‌ایم

بدون شکوفه‌های سیب

بدون حرمان‌های زودرس

می‌توان

زندگی کرد

هرچه برای ما محبوب شد

در یخبندان شب

شکست

من بر باد نرفتم

اما خیابان‌های پاریس

باران‌های پاریس

آن تلویزیون سیاه و سفید

در مدخل مسافرخانه

که فیلم رؤیای شیرین

رنه کلر را نشان

می‌داد

مرا به آتش می‌کشد

چاره چیست

آیا باید فراموش

کرد

یا باید در شفافیت آب‌های ناممکن

به دنبال عکسش بود

که هنوز خنجری را که در سینه‌ی من

به یادگار گذاشته است

در سینه‌ی من مانده است

گاهی از جراحت خنجرش

از خواب می‌پرم

خیال می‌کنم

می‌خواهند مرا

به زور سوار آمبولانس

کنند

راستی نجات در چیست

در فراموشی

در خیرگی به شمع‌هایی که به پایان

می‌رسند

به یاد آوردن کافه‌های

جوانی در تهران، لندن، ژنو

نیویورک، بیروت

که با حضور زنان

تا بی‌نهایت وسعت

پیدا می‌کردند

و آینه‌هایی که جوانی مرا

نشان می‌دادند

پس

فراموشی است

فراموشی خواهد بود

ساده و حرمان‌زده

در باران مانده‌ام

فراموشی را به تنهایی

با خودم تکرار می‌کنم 

۱۵ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر آستیگمات از رزا جمالی

شعر آستیگمات از رزا جمالی :


تنها چشم راستِ شما آستیگمات است

این جا خطوطی ست که کمرنگ شده است

تنها چشمِ راستِ شما آستیگمات است

و پلک هایِ من یک پرانتزِ باز است؛

امشب اما انحنایِ آن لب ها پرانتز را بسته است.

 

منتظرم که رویِ خطی صاف به من برسید

دایره ای ست که مرا به خود می کشد ؛

جایِ خالی را شما پر کرده اید

 

دو شیشه ی گرد که رویِ آن چشم هاست ،

دنیا؛

همین یک دایره ای ست که من می بینم

که در دو عدسیِ گرد خلاصه شده است!

 

دل ام برایِ شما تنگ می شود ، وقتی این پرانتز باز است ؛

 

امشب اما انحنایِ آن لب ها پرانتز را بسته است

اما من درست در مرکزِ دیدِ شما قرار گرفته ام

در مرکزِ دیدِ شما قرار گرفته ام؛

تما شایِ عکس ها باشد برایِ بعد.

 

سایه انداخته است

و من که در دورترین نقطه ی دیدِ شما پرسه می زنم!

 

تنها چشمِ راستِ شما آستیگمات است

شاید انگشتِ اشاره ای است تا انحنایِ این سقف

خطی ست که با دهلیزِ چپِ من پیوند گرفته است

خطی ست به شکلِ سر درد،

رابطه ای معکوس دارد این شعر با مردمکِ شما؛

 

پرانتزی باز است

و من مسکنِ شما.

 

به شکلِ پروفن.

 

خطی مستقیم می کشم:

در فاصله ی دو پلک زدن عشقی که به شکلِ  حباب بود روی چشم هایم سُر خورد، حالا زیرِ چشم هایش سایه انداخته ام و به قطب نما می گویم:

آن قدر مسلم است این عشق که قانونِ جاذبه تائیدش می کند،

فلزی سرد است

آن که به تمنایِ لب هایت نشسته است

مردی که برایِ این پرانتز، هلالِ آخرِ زندگی ست

وعشقی که مثلِ حباب رویِ انگشت هایم می لغزد...

 

زاویه ی تابشِ این نور به اندازه ی دو آلفا چرخیده است.

 

 

 

 

 

برگرفته از مجموعه ی " برای ادامه ی این ماجرایِ پلیسی قهوه ای دم کرده ام....."

۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر اتاقِ تاریک از رزا جمالی

شعر اتاقِ تاریک از رزا جمالی :


  تک نوری ست که بر مخفی ترین سمت می تابد

   در عصب ها گسیل می شود

   کافی ست

   به اندازه ای ست که بر عنصرِ تازه ای دلالت می کند.

 

                یاخته های کور را به کناری گذاشته ام

             تا در اجسامِ کِدِر نفوذ کنند

             ورقه هایی که بار گرفته اند در تاریکی ادامه می یابند.

 

 

با کَسری از من متناسب است

چنانچه جِرمی سنگین که از شاخه هایِ درخت آویزان است

به رنگِ سردِ جسمِ تُست

تقلای من.

 

چیزی ست که در بطنِ خود منجمد است

یک قطعه یِ تاریک است

شعاعِ نازکی ست

که در انسدادِ در محبوس است.

 

             بلوری که به دست آمده

           در سیالات نقش می گیرد

           انتهایِ این مسیرکجاست؟

 

طرحی از عصب ها بر کاغذهایِ سیاه افتاده است .

 

رسوب می کنم

شماری از اجسام ضخیم اند

ظرف ها را بُرده ام

قدری آب تهِ لیوان هست.

 

 

 

 

 

از مجموعه ی منتشر نشده ی "این ساعتِ شنی که به خواب رفته است..."    

۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

لوح اول (به فیروز ناجی) از بهرام اردبیلی

لوح اول (به فیروز ناجی) از بهرام اردبیلی :


همیشه رازی بزرگ 

در بشقابی سپید 

به ما تعارف می شود 


جزیره 

نگین در یاها 

مرده اند جانوران بلو ط رنگ 

و در مه و دو د کوهساران 

تپه یی بر من معلوم است 


رازی بزرگ 

از دُم این ماهی ی در آب 

جدا می شود 

تمام عالمیان بر من معلوم است 

و رفتار نگین 

که همه ی معلومان را سبز می کند و 

در خود می تند 


آبها 

راز بزرگ ما 

و تو در گلوی آب 

خفته می میری 

۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات

شعر ما شکیبا بودیم از احمد شاملو

شعر ما شکیبا بودیم از احمد شاملو:


       و این است آن کلامی که ما را به تمامی 


                                          وصف می تواند کرد ...



ما شکیبا بودیم 


به شکیبایی بشکه یی بر گذرگاهی نهاده ؛


                  که نظاره می کند با سکوتی درد انگیز


             خالی شدن سطل های زباله را در انباره خویش


و انباشته شدن را 


از انگیزه های مبتذل ِ شادیِ گربه گان و سگانِ بی صاحبِ کوی ،


         و پوزه ی ره گذاران را 


                  که چون از کنارش می گذرند 


           به شتاب 


                       در دست مال هایی از درون و برونِ بشگه پلشت تر

 

       پنهان می شود



ای محتضران 


   که امیدی وقیح ، خون به رگ هاتان می گردانَد !


                                   من از زوال سخن نمی گویم 


[ یا خود از شما _ که فتحِ زوال اید 


و وحشت های قرنی چنین آلوده ی نامرادی و نامردی را آن گونه به دنبال می کشید

 

که ماده سگی بوی تندِ ما چه گی اش را . ]


                 من از آن امیدِ بی هوده سخن می گویم


                                       که مرگ نجات بخشِ شما را 


                                                     به امروز و فردا می افکَنَد :


    _ مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید 


              از کجا که هم از نیمه ی راه باز نگشته باشد  ؟  

۱۵ بهمن ۹۶ ، ۰۴:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شعر و ادبیات