شعر آفتاب از احمد شاملو :
ا چشم ها ز حیرت این صبح نابجای
خشکیده بر دریچه خورشید چهار طاق
بر تارکِ سپیده این روز پا به زای
دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب
فریاد بر کشیدم
اینک چراغ معجزه
مردم تشخیص نیم شب را از فجر در چشم های کور دلیتان
سویی بجای اگر مانده است آنقدر
تا از کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب در آسمان شب پرواز آفتاب را
با گوش های نا شنواییتان این تُرفه بشنوید
در نیم پرده شب آواز آفتاب را
دیدیم گفتندخلق نیمی پرواز روشنش را آری
نیمی به شادی از دل فریاد بر کشیدند
با گوش جان شنیدیم آواز روشنش را
باری من با دهانی حیرت گفتم:
ای یاوه یاوه یاوه!
خلایق مستید و منگ !
یا به تظاهر تزویر میکنید؟